حکیمانه
نیک مردی درد دین داشت. شبی به عبادتگاه رفت و خواست تا صبح نماز بخواند.
در این حال، در عبادتگاه باز شد و مرد عابد چنین پنداشت که کس دیگری برای نماز شب به آن جا وارد شد. با خود گفت: بی شک او نیز برای عبادت آمده است.
بنابراین تا صبح مرا نیز می بیند و تحسین می کند. چون صبح شد، مرد زیر چشمی به در ورودی نگاه کرد اما ناگهان چشمش به سگی افتاد که جلو در خوابیده است.
عرق شرم بر پیشانی مرد نشست و آهی کشید و با خود گفت: «ای بی ادب، خداوند امشب با این سگ، تو را ادب کرد و خودت را به خودت نشان داد.»
همه شب بهر سگ در کار بودی
شبی حق را چنین بیدار بودی
ندیدم یک شبت هرگز به اخلاص
که طاعت کردی از بهر خدا خاص