سرمه اندیشه

  • خانه 
  • عمومی  

سلمان فارسی

28 خرداد 1396 توسط زهرا كرمي

عبدالله ابن عباس رضي الله عنهما مي­گويد: سلمان فارسي شرح حال خودش را اينچنين براي من تعريف كرد:
من يك مرد ايراني از اهالي اصفهان، ساكن يكي از روستاهاي آن به نام « جي » بودم. پدرم كدخداي آن روستا بود و مرا از همه كس بيشتر دوست داشت، تا جاييكه اين عشق و علاقه او را وادار كرده بود كه مرا در خانه­اش ـ همچون يك كنيز ـ زنداني و حبس نمايد. من بر سر آئين مجوسيت بودم و بدان خيلي اهتمام ورزيدم تا جاييكه به عنوان خدمتكار و خازن آن آتشي كه معبود مردم بود در آمدم و پيوسته ملازم آن بودم و از آن جدا نمي­شدم. سلمان گويد: پدرم يك مزرعه بزرگ داشت، وي يك روز كه سرگرم ساخت و ساز بود، نتوانست كه سري به مزرعه بزند، لذا به من گفت: پسرم! من امروز سرگرم اين ساخت و ساز هستم و نمي­توانم به مزرعه­ام بروم و به شئونات آن بپردازم، تو برو و به آن نگاهي بيانداز!
(سلمان گويد) پدرم در عين حال، كارهايي را در رابطه با آن مزرعه از من خواست كه آنها را انجام دهم. من هم به قصد سركشي به مزرعه­اش از خانه بيرون آمدم، در راه از يكي از كليساهاي مسيحيان عبور كردم، صداهاي آنها را شنيدم، آنها داشتند در آنجا نماز مي­خواندند. چون پدرم مرا در خانه­اش زنداني كرده بود، من قبلاً هيچ اطلاعي از شئون مسيحيان نداشتم. لذا، همين كه از كنار آنها عبور كردم و صداهاي آنها را شنيدم، پيش آنها رفتم و كارهاي آنها را ملاحظه نمودم. سلمان گويد: وقتي كه آنها را ديدم، نماز آنها مورد پسندم واقع شد و اشتياق پيدا كردم كه كار آنها را انجام دهم.
گفتم: بخدا اين بهتر از ديني است كه ما داريم. به خدا تا غروب آفتاب آنها را ترك نكردم و مزرعه پدرم را فراموش نمودم و به سراغ آن نرفتم، به آنها گفتم: اصل و منشأ اين دين در كجاست؟ گفتند: در شام.
سلمان گويد: سپس پيش پدرم بازگشتم، حال آنكه كسي را دنبال من فرستاده بود و بخاطر من اصلاً به كارش توجهي نكرده بود. حضرت سلمان گويد: هنگامي كه پيش او آمدم، گفت: پسرم، كجا بودي؟ مگر قرار نبود كه به مزرعه بروي و آن كارهايي را كه به تو گفته بودم انجام دهي؟
سلمان گويد: گفتم: پدر جان، سر راه با مردمي برخورد كردم كه در يكي از كليساهاي خودشان نماز مي­خواندند (و دعا و نيايش مي­كردند) دين آنها در نظرم خوشايند آمد، به خدا تا غروب آفتاب همچنان در نزد آنها بودم.
گفت: پسرم، در اين دين هيچ خيري نيست و دين تو و دين نياكانت از آن بهتر است! سلمان گويد: گفتم: نه بخدا، اين دين از دين ما بهتر است، حضرت سلمان گويد: پدرم ترسيد كه من دينم را ترك گويم، به همين خاطر آمد و زنجيري به پايم كشيد و مرا در خانه­اش حب

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: اخلاقی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

سرمه اندیشه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اخلاقی
  • اقتصادی
  • سیاسی
  • فرهنگی
  • مشاوره
  • پژوهشی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس